آرامش اینترنت
ارسال مطلب جدید
ویرایش

داستان کوتاه دختر نابینا

چندین سال پیش، دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود.او از همه نفرت داشت الا نامزدش . روزی ، دختر به پسر گفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ، آن روز ، روز ازدواجشان خواهد بود. تا این که سرانجام شانس به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا  یک جفت چشم به دختر اهدا کند. آن گاه بود که توانست همه چیز ، از جمله نامزدش را ببیند. پسر شادمانه از دختر پرسید : آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده؟ دختر وقتی که دید پسر نابیناست ، شوکه شد ! بنابراین در پاسخ گفت: "متاسفم، نمی توانم با تو ازدواج کنم ، چون تو نابینایی ." پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت، سرش را پایین انداخت و از کنار دختر دور شد. بعد رو به سوی دختر کرد و گفت :"بسیار خوب ، فقط ازت خواهش می کنم مراقب چشمان من باشی ".



نظرات شما عزیزان:

غزاله
ساعت11:52---15 اسفند 1390
____________$$$$$$$$ امیدوارم $$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$_♥_$$$$$$$__$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$♥ ♥$$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$♥ آسمانت بی غبار ♥ $$__$$$$
_________$$$$$$♥ سهم چشمانت بهار ♥$___$$$
__________$$$$$♥ قلبت از هر غصه دور ♥$__$$$
____________$$$$♥ بزم عشقت پر سرور ♥$$$
_______________♥ بخت و تقدیرت قشنگ ♥$
_________________♥ عمر شیرینت بلند ♥
____________________$$♥♥♥$$$$
______________________$♥♥$
_______________________♥


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ادامه →